پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 884
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
«آرادور پدربزرگ شاه بود.پسر او با گیلراین زیبا دختر دیرهایل که از اعقاب آرانارت بود،قصد ازدواج کرد.دیرهایل با این پیوند زناشویی مخالف بود؛زیرا گیلراین جوان بود و هنوز با سن و سال مرسوم ازدواج برای زنان دونه داین فاصله داشت. دیرهایل گفت:«عاقله مردی است با خلق و خوی جدی و زودتر از آن چیزی که مردم پیشبینی می کنند به سرکردگی خواهد رسید؛با این حال دلم گواهی می دهد که عمرش کوتاه خواهد بود.» اما ایوورون که او نیز دوراندیش بود،پاسخ داد:«پس شتاب لازم است!روزگار،پیش از توفان رو به تیرگی می گذارد،وقایعی عظیم در راه است.اگر این دو با هم وصلت کنند،ممکن است امیدی برای مردم ما زاده شود؛اما اگر تعلل کنند،تا این دوران ادامه دارد،امید هرگز از راه نخواهد رسید.» «یک سال از ازدواج آراتورن و گیلراین نگذشته بود که قضا را آرادور به دست ترول های کوه نشین شمال ریوندل اسیر و کشته شد؛و آراتورن سرکرده دونه داین گشت.سال بعد گیلراین برای او پسری به دنیا آورد،و او را آراگورن نام نهادند.آراگورن دوساله بود که آراتورن همراه با پسران الروند سواره به جنگ رفت،و با تیری اورکی که در چشمش نشبت از پای در آمد؛و بدین ترتیب معلوم شد که در مقایسه با نژاد خود به راستی عمرش کوتاه بوده است،اما وقتی کشته شد شصت ساله بود.» «آنگاه آراگورن را که وارث ایزیلدور بود به همراه مادرش برای اقامت به خانه الروند بردند؛و الروند جای پدر او را گرفت و آراگورن برای او همچون پسر بود.او را استل می نامیدند،که به معنی«امید» است و نام راستین و تبار او را به فرمان الروند پنهان نگاه می داشتند؛چرا که خردمندان در آن هنگام می دانستند دشمن در صدد است بداند که آیا وارثی از ایزیلدور بر روی زمین باقی مانده یا نه،و این وارث کیست.» «اما استل هنوز بیست ساله بود که پس از قهرمانی های بسیار به اتفاق پسران الروند،به ریوندل بازگشت و الروند نگاهی به او انداخت و خشنود شد،چون،می دید که او زیبا و شریف است،و اگر چه از نظر جسم و عقل هنوز جای رشد بسیاری دارد،در همین سن وسال کم به مردانگی رسیده است.از این رو الروند از آن روز به بعد او را با نام راستین صدا زد و به او گفت که کیست و فرزند چه کسی است؛و میراث های خانوادگی را به خود او تحویل داد.» گفت:«این حلقه باراهیر است،نشان خویشاوندی ما از دیرباز؛و این تکه های نارسیل است؛با قطعات این شمشیر شاید که از پس کار های بزرگ برآیی؛زیرا پیشگویی می کنم که دوران عمر تو دورانی عظیم خواهد بود،چندان که عظمت آن در تصور آدمیان نمی گنجد،مگر آن که اتفاق بدی برای تو رخ دهد،و یا در آزمون شکست خوری. اما این آزمون سخت و طولانی خواهد بود.از دادن چوگان آنومیناس به تو سر باز می زنم،زیرا،هنوز باید شایستگی خود را برای به دست آوردن آن به اثبات برسانی.» «روز بعد آراگورن هنگام غروب تنها در بیشه ها قدم می زد،و بسیار سرخوش بود؛و سرشار از امید، ترانه می خواند و جهان زیبا بود.و به یک باره هم چنان که می خواند چشمش به دوشیزه ای افتاد که در چمن زار لابه لای تنه های سفید درختان غان گام برمی داشت؛و او شگفت زده ایستاد و فکر کرد که در خواب قدم برمی دارد،یا از قریحه خنیاگران الفی نصیبی برده است که هرچه را می سرایند در برابر چشم شنوندگان مجسم می شود.» «زیرا آراگورن بخشی از ترانه لوتین را می خواند که از دیدار لوتین و برن در جنگل نلدورت می گوید. و اینک لوتین آنجا بود و در مقابل چشمانش در ریوندل گام بر می داشت،و جامه اش قبایی آبی_نقره ای، زیبا به سان شامگاه میهن الفی؛گیسوان سیاهش در بادی که ناگهان برخاست و پریشان شد و پیشانی او با جواهرهای نیم تاج اش ستاره آجین بود.» آراگورن لحظه ای در سکوت به او چشم دوخت،اما از ترس آن که مبادا دختر بگذرد و چشمش هیچ گاه بر او نیافتد،صدایش زد و به بانگ بلند گفت تینوویلف تینوویل!همان گونه که برن،مدت ها قبل در روزگار پیشین چنین کرده بود. آنگاه دوشیزه رو به او کرد و لبخندی زد و گفت:«تو کیستی؛و چرا من را به این نام صدا می زنی؟»و او پاسخ داد:«چون به تصور من تو به راستی لوتین تینوویل هستی که من ترانه اش را می خواندم، اما اگر او نیستی،پس در راه رفتن بدیل اویی.» دختر جدی گفت:«بسیاری این را گفته اند.اما نام من این نیست.هرچند که شاید تقدیر من بی شباهت به تقدیر او نباشد.اما تو کیستی؟» گفت:«مرا استل می خوانند،اما آراگورن ام پسر آراتورن،وارث ایزیلدور،فرمانروای دونه داین»؛و وقتی این را می گفت احساس کرد که دودمان والایش که دل به آن خوش کرده بود،اکنون به چیزی نمی ارزد و هیچ چیزی با وقار و جذابیت دختر برابری نمی کند. اما دختر شادمان خندید و گفت:«پس ما از دیرباز خویشاوندیم.چون من آرون هستم،دختر الروند،و مرا آندومیل می نامند.» آراگورن گفت:«مرسوم است که مردمان در روزگار خطر گنجینه های با ارزش خود را پنهان کنند.اما من از الروند و برادران تو در شگفتم؛زیرا،با این که من از کودکی در این خانه مقیم بوده ام،هیچ سخنی از تو نشنیده بودم.چطور شده است که ما قبلاً به هم برنحورده ایم؟مطمئناً پدرت تو را در خزانه اش پنهان نکرده بود؟» دختر گفت: «نه»و نگاهی به کوه ها انداخت که در شرق سر به فلک کشیده بود.«من زمانی در سرزمین خویشان مادریم،در لوتلورین دوردست ساکن بودم.و تازه برای دیدار دوباره ی پدرم مراجعت کردم. سال های سال بود که پا به ایملادریس نگذاشته بودم. آنگاه آراگورن شگفت زده ماند،زیرا دختر مسن تر از او به نظر نمی رسید و گویی که هنوز بیست سال از عمرش در سرزمین میانه نمی گذشت.اما ارون جشم به چشم او دوخت وگفت: «متحیر مباش!چه فرزندان الروند از عمر الدار برخوردارند.» «آنگاه آراگورن شرمسار شد،زیرا،او نور الفی و حکمت روزگاران را در چشمان دختر دید؛اما از همان ساعت عاشق آرون آندومیل دختر الروند شد.» در طی روزهایی که از پی آمد،آراگورن سکوت پیشه کرد،و مادرش دریافت که حادثه ای غریب برای او رخ داده است؛و سرانجام آراگورن تسلیم پرسش های مادر شد و از ملاقات با آرون در تاریک و روشن میان درختان برای او گفت. گیلراین گفت:«پسرم اگر چه تو از تخمه ی شاهانی،آرزوی تو بلند پروازانه است.زیرا،این بانو نجیب ترین و زیباترین بانویی است که اکنون دو سرزمین میانه می زید.و فانیان را وصلت با نژاد الف نشاید.» آراگورن گفت:«با این حال اگر قصه های آباء و اجدادی ما راست باشد،ما رانیز از آن خویشاوندی بهرهایی هست.» گیلراین گفت:«رایت است،اما این قصه ها به مدت ها پیش و به دورانی دیگر از جهان مربوط است،پیش از آن که نژاد ما رو به زوال رود.از این رو نگرانم؛زیرا،اگر عنایت ارباب الروند نبود،کار وارثان ایزیلدور خیلی زود به پایان می رسید.اما فکر نمی کنم بتوانی در این مورد موفق به جلب نظر موافق او شوی.» آراگورن گفت:«پس روزگار من تیره و تلخ خواهد بود،و من بی یار و یاور در بیابان سرگردان خواهم شد.» گیلراین گفت:«به راستی تقدیر تو همین است»؛و اگر چه گیلراین بسیار دوراندیش تر از آن بود که در گمان مردم او می گنجید،از پیشگویی خود چیزی بیش از این با پسر نگفت،و از آنچه پسر با او گفته بود با کسی سخن به میان نیاورد.» «اما الروند بسیاری از چیز ها را می دید و از کنه دل ها با خبر بود.از این رو یک روز پیش از خزان آن سال آراگورن را به اتفاق خویش فراخواند و گفت:«آراگورن،پسر آراتورن،فرمانروای دونه داین،به سخنم گوش فراده!تقدیری بزرگ انتظارت را می کشد،خواه بر آمدن به ذروه ای که پدرانت از روزگار الندیل تاکنون به آن دست یافته اند،یا در غلتیدن به تاریکی با هرچه از خویشان برای تو باقی مانده است. سالهای سال راه برای پیمودن پیش روی تو هست.و تا تو در راهی،نه زن خواهی گرفت و نه هیچ زنی ملزم به پیوند با تو خواهد بود،تا عهد تو فرا رسد و شایستگی ات به اثبات رسد.» آنگاه آراگورن ناراحت و غمگین گفت:«آیا مادرم از این موضوع سخنی گفته است؟» الروند گفت:«حقیقت اش را بخواهی،نه.چشمان خود تو پرده از رازت برداشته است.اما من فقط از دختر خود سخن نمی گویم.هیچ آدمیزادی تا به آن گاه نامزد تو نخواهد بود.اما آرون زیبا،بانوی ایملادریس و لورین،ستاره شامگاهی مردم خویش،از دودمانی است بزرگ تر از دودمان تو،و تا به این هنگام،زمانی طولانی در این جهان زیسته است،چندان که قیاس تو و او قیاس نهالی نورسته است با درخت غان جوانی که تابستان های بسیار بر او گذشته باشد.مرتبت او بسیار بالا تر از توست.و از رو به تصور من نظر خود او نیز همین است.اما حتی اگر چنین نبود و دل او به تو مایل می گشت،به سبب تقدیری که بر سر ما سایه انداخته است،اندوهگین می بودم.» آراگورن گفت:«تقدیری که می گویی کدام است؟» الروند پاسخ داد:«این است که تا هنگامی که اینجا به سر می برم،زندگانی الدار در شباب شامل او نیز باشد،و وقتی عزیمت می کنم،اگر دوست داشت با من همراه شود.» آراگورن گفت:«چنان که پیداست چشم به گنجینه ای دوخته ام که ارزش آن کمتر از گنجینه تینگول نیست که زمانی برن دل به آن بست.امان از تقدیر من.»آنگاه ناگهان نوعی قدرت پیشگویی که مختص خاندانش بود در او سر برداشت،و گفت:«هان ای ارباب الروند!سال های انتظارت سرنجام کوتاه شده است،و فرزندان تو به زودی در برابر این انتخاب قرار خواهند گرفت که یا تو را وداع گویند،یا سرزمین میانه را.» الروند گفت:«راست گفتی.اما آن را کوتاه می شماریم،هرچند در نظر آدمیان هنوز سال های سال باید بگذرد.اما در برابر آرون محبوب من گزینه ای جز تو آراگورن پسر آراتورن نخواهد بود و او در میان ما قرار خواهد گرفت و یکی از ما دوتن،ناگزیر به این جدایی تلخ تن در خواهد داد که تا ورای پایان جهان طول خواهد کشید.تو هنوز نمی دانی که از من چه خواسته ای.»آهی کشید و اندکی بعد نگاهی سنگین به چهره مرد جوان انداخت و دوباره گفت:«دستاورد سال ها هرچه باشد همان خواهد بود.و ما از این موضوع بیش از این سخنی نخواهیم گفت تا سال های سال بگذرد.روزگار تیره و تار می شود و مصیبت های بسیار در راه است.» «آنگاه آراگورن مالامال از محبت،از الروند برای رفتن رخصت خواست؛و روز بعد،مادر و خانه الروند و آرون را بدرود گفت و رو به بیابان گذاشت.و نزدیک به سی سال از جان ودل بر ضد سائورون کوشید؛و با گندالف خردمند دوستی به هم زد و از او حکمت بسیار آموخت.با او دست به سفر های خطرناک بسیاری زد،اما با گذشت سال ها غالباً تنها به سفر می رفت.راه هایی که می پیمود سخت و طولانی بود،و سیمایش عبوس و خشن به نظر می رسید، مگر هنگامی که تصادفاً لبخندی بر آن می نشست؛با این حال وقتی چهره راستین اش را پنهان نمی کرد،در نظر مردم شایسته احترام می نمود، به سان پادشاهی که در تبعید روزگار می گذراند.با قیافه های مبدل گوناگون به این سو و آن سو رفت و صیت شهرتش با نام های مختلف همه جا پیچید.در سپاه روهیریم ها اسب تاخت و برای فرمانروای گاندور در زمین و دریا جنگید؛و سپس به گاه پیروزی رفت و مردمان غرب را از خود بی خبر گذاشت و تا دوردست های غرب و اعماق جنوب سفر کرد،و دل مردمان نیک و بد را کاوید،و از نقشه ها و دسیسه های خادمان سائورون پرده برگرفت.» «بدین ترتیب سرانجام به پر طاقت ترین آدم دوران خود بدل گشت که در هنرها و معرفت خبره،و بلکه سرآمد دیگران بود؛زیرا،او از خرد الفی بهره داشت و فروغی در چشمانش بود که هرگاه برمی افروخت اندک کسانی تاب تحمل آن را داشتند.به سبب تقدیری که بر سر او سایه انداخته بود،سیمایی عبوس و افسرده داشت،اما امید همیشه در اعماق قلب او مسکن کرده بود،امیدی که شادی و نشاط از آن همچون چشمه ای که از صخره بجوشد،گاه و بی گاه به بیرون فوران می کرد.» «زمانی بر این منوال سپری شد،تا سرانجام آراگورن چهل و نه ساله از خطرات مرز های تاریک موردور که سائورون اکنون در آن مسکن گزیده و در کار شرارت بود،بازگشت.خسته و فرسوده بود و دلش می خواست به ریوندل بازگردد و پیش از سفر به سرزمین های دوردست زمانی در آنجا بیاساید؛بر سر راه خود به مرز های لورین رسید و به طرف بانو گالادریل در سرزمین پنهان پذیرفته شد.» «از این موضوع آگاه نبود،اما آرون آندومیل نیز برای مدتی بار دیگر برای اقامت در نزد خویشان مادری به آنجا آمده بود.علی رغم سالهای سختی که بر دختر گذشته بود،تغییر زیادی در او به چشم نمی خورد؛با این حال چهره اش عبوس تر از پیش بود و صدای خنده اش به ندرت شنیده می شد.اما آراگورن از لحاظ جسم و عقل به کمال رسیده بود،و گالادریل به او فرمود که جامه های فرسوده سفر از تن به در آورد و جامه ای به رنگ سفید و نقره ای و شنل خاکستری الفی به او پوشاند و گوهری درخشان به پیشانی او بست.آنگاه آراگورن چیزی فراتر از آدمیزادگان به نظر رسید،و بیشتر شبیه فرمانروایان الف جزیره های غرب بود.و بدین ترتیب آرون پس از آن جدایی طولانی،او را نخستین بار به دین شکل و شمایل دید؛و همچنان که آراگورن از زیر درختان کاراس گالادون که پوشیده از گل های زرین بود به سوی او گام برمی داشت،دختر تصمیم خود را گرفت و تقدیر او مشخص شد.» «آنگاه مدتی با هم در فضاهای بی درخت لوتلورین به گشت و گذار مشغول بودند،تا نوبت جدایی رسید.و در شامگاه نیمه تابستان،آراگورن پسر آراتورن،و آرون دختر الروند به سوی تپه زیبا،به کرین آمروت در میان سرزمین رفتند و پابرهنه گام در میان الانورها و نیفردیل های سبزه ابدی گذاشتند.و آنجا از روی تپه،به سایه های مشرق و شفق مغرب نگاهی انداختند،و سوگند نامزدی یاد کردند و شادمان شدند.» و آرون گفت:«سایه ها تاریک اند،و با این حال دل من مالامال از شادی است؛زیرا،استل تو در میان بزرگانی جای داری که تهورشان آن را نابود خواهند ساخت.» اما آراگورن پاسخ داد:«افسوس!من از پیشگویی آن عاجزم،و اتفاقاتی که رخ خواهند داد از دید من پنهان است.با این حال به امید تو امید خواهم بست.من سایه ها را به کلی از خود می رانم.اما بانو،شفق نیز از آن من نیست؛زیرا من فانی ام،و اگر با من وفادار بمانی،ای ستاره شامگاهی،آنگاه تو نیز باید از شفق چشم بپوشی.» آنگاه دختر به سان درختی سپید بی حرکت ایستاد و چشم به غروب دوخت و سرانجام گفت:«با تو وفادار می مانم دونادان و روی از شفق می گردانم.اما سرزمین مردم من آنجاست،و خانه تمام خویشانم از دیرباز.»دختر،پدر خویش را از ته دل دوست می داشت. هنگامی که الروند از تصمیم دخترش آگاه شد،اگر چه دلش از اندوه مالامال گشت و در برابر همان تقدیری قرار گرفت که از آن بیم داشت و تحمل آن به هیچ وجه آسان نبود،لب از لب نگشود.اما وقتی آراگورن به ریوندل بازگشت،او را نزد خود خواند و گفت:«پسرم روزگاری که در آن امید رنگ می بازد،نزدیک است،و در ورای آن چیز های اندکی برای من روشن است.و اکنون سایه میان ما افتاده.شاید چنین مقدر شده باشد که با لطمه دیدن من،پادشاهی آدمیان ترمیم شود.از این رو اگر چه تو را دوست می دارم،به تو می گویم:آرون آندومیل موهبت زندگانی اش را بر سر هیچ و پوچ از کف نخواهد داد.او عروس هیچ آدمیزادی نخواهد شد که کمتر از شاه گاندور و آرنور باشد.برای من حتی پیروزی ما جز اندوه و جدایی به ازمغان نمی آورد-اما برای تو مدتی شادمانی خواهد آورد.برای مدتی.دریغا،پسرم!می ترسم در پایان،تقدیر آدمیان در نظر آرون دشوار جلوه کند.» «پس سخن به همین منوال میان الروند و آراگورن معوق ماند و آن دو دیگر از این موضوع هیچ سخنی نگفتند؛اما آراگورن بر سر خطر و کوشیدن باز شد.و در آن هنگام که جهان رو به تاریکی گذاشت و قدرت سائورون فزونی گرفت و بر ارتفاع و استحکام باراد_دور افزود،بیم بر سرزمین میانه مستولی گشت،و آرون که در ریوندل اقامت کرده بود،به گاه دوری آراگورن در دل مراقب آن بود؛و امیدوارانه بیرقی بزرگ و شاه وار برای او ساخت،بیرقی چنان یگانه که دعوی او را بر فرمانروایی نومه نوری ها و وارث ایزیلدور بنمایاند.» پس از چند سال گیلراین از الروند رخصت خواست و به میان مردم خویش در اریادور بازگشت و آنجا نتها زیست؛از آن پس به ندرت پسرش را می دید،زیرا آراگورن سال های زیادی را در سرزمین های دور گذراند.اما یک بار هنگامی که آراگورن به شمال بازگشته بود،نزد مادر آمد،و مادر پیش از رفتن به او گفت:«پسرم استل این آخرین دیدار ماست.دلواپسی مرا همچون یکی از مردمان کهتر پیر و سالخورده کرده است؛و اکنون که گاه آن فرا می رسد توان مواجه شدن با تاریکی زمانه را ندارم که بر سرزمین میانه سایه می افکند؛طولی نخواهد کشید که رخت بر خواهم بست.» آراگورن کوشید که او را دلداری دهد،و گفت:«با این حال ای بسا که روشنایی از پس تاریکی فرا برسد؛ و اگر چنین شود،می خواهم که شاهد آن باشی و شاد شوی.» اما زن در پاسخ فقط این لینود را بر زبان آورد: اونن ای – استل اداین ، او – که بین استل اینم،{من امید را به دونه داین دادیم،و برای خود هیچ امیدی باقی نگذاشتم} و آراگورن دل نگران آنجا را ترک گفت.گیلراین پیش از بهار سال بعد درگذشت. «بدین ترتیب سالها سپری شد و زمان جنگ حلقه که از آن در جای دیگر سخن گفته ایم،نزدیک شد:این که چگونه وسیلتی غیرمنتظره در اختیار قرار گرفت،و سائورون با استفاده از آن به زیر کشیده شد،و چگونه امید در نهایت نومیدی به حقیقت پیوست.و چنین واقع شد که در ساعت شکست،آراگورن از دریا رسید و بیرق آرون را در نبرد میدان های پلهنور به اهتزاز در آورد،و آن روز برای نخستین بار او را در مقام شاه خوشامد گفتند.و سرانجام وقتی همه چیز قرار گرفت وارد ملک پدرانش شد و تاج گوندور و چوگان آرنور را به دست آورد؛و در روز نیمه تابستان سال سقوط سائورون،دست آرون آندومیل را در دست گرفت،و آن دو در شهر پادشاهان عقد زناشویی بستند.» «دوران سوم بدین ترتیب با پیروزی و امید به پایان رسید؛و از غصه های دردناک آن دوران یکی وداع الروند و آرون بود،که دریا و تقدیری در ورای پایان جهان میان آن دو جدایی افکند.هنگامی که حلقه بزرگ نابود گشت و سه حلقه،قدرت خود را از دست دادند،الروند سرانجام خسته،به قصد آن که هرگز باز نگردد،از سرزمین میانه دست شست.اما آرون از زمره فانیان شد،و با این حال سرنوشت او این نبود که پیش از ازدست دادن هر آنچه به دست آورده است،بمیرد. او که ملکه الف ها و آدمیان بود یکصد و بیست سال همراه آراگورن در کمال عزت و سعادت زیست،با این حال آراگورن نزدیک شدن سن و سال پیری را احساس کرد و دانست که دوران زندگی اش اگرچه طولانی،به پایان خود نزدیک می شد.آنگاه خطاب به آرون گفت:«بانو ستاره شامگاهی،ای زیبا ترین در این جهان،و ای دوست داشتنی،سرانجام جهان من اندک اندک پژمرده می شود.بنگر!خوشه چیده ایم و صرف کرده ایم،و اینک زمان بازپرداخت نزدیک است.» آرون نیک می دانست که مقصود او چیست،و از مدت ها قبل،این واقعه را پیش بینی کرده بود؛با این حال اندوه او را از پای در آورد.گفت:«پس سرورم پیش از هنگام مردم خود را ترک می گویی،مردمی که به وعده های تو زنده اند؟» آراگورن گفت:«پیش از هنگام،نه.زیرا،اگر اکنون نروم آنگاه طولی نمی کشد که مجبور به رفتن می شوم.و الداریون پسر ما برای پادشاهی مردی بالغ و رسیده است.» «آنگاه آراگورن با رفتن به خانه ی پادشاهان در خیابان خاموش،بر بستری بلند که از برای او آماده کرده بودند،دراز کشید.انجا الداریون را وداع گفت و تاج بالدار گوندور و چوگان آرنور را به دست او سپرد؛ وسپس همه،جز آرون او را ترک گفتند،و زن،تنها در بستر شوی ایستاد.آرون علی رغم کلامات و اصل و نسب خویش،شکیبایی آن را نداشت که از او به استغاثه نخواهد که اندکی بیشتر بماند.زن هنوز از زندگانی دلزده نبود و تلخی میرا بودن را می چشید که خود آن به اختیار پذیرفته بود.» آراگورن گفت:«بانو آندومیل،این ساعت به راستی ساعت دشوار است،اما حتی از همان روز که در زیر درختان غان سفید باغ الروند به هم برخوردیم،باغی که دیگر هیچ کس بر آن گام نخواهد نهاد،این امر مقدر بود.و بر روی تپه کرین آمرت،هنگامی که سایه و شفق هر دو را وانهادیم،این تقدیر را پذیرفتیم.با خویشتن خویش رایی بزن،ای دوست داشتنی،و ببین که آیا به راستی می خواهی به بمانم و پژمرده شوم و از جایگاه رفیع ام بی یار و یاور و عقل باخته به زیر افتم.نه،بانو،من آخرین بازمانده نومه نوری هایم و آخرین پادشاه روزگار پیشین؛و نه تنها به من عمری سه برابر عمر آدمیان سرزمین میانه،که رفته به اراده خود و بازپس دادن این مهبت،اعطاء شده است.پس از این رو است که می خوابم. «اینک هیچ سخنی برای تسلی دادن تو نمی گویم،زیرا،برای این درد،هیچ تسلایی در محدوده ی مدارات این جهان یافت نمی شود.اکنون آخرین فرصت در اختیار توست:توبه کردن و رفتن به لنگرگاه ها و بردن خاطره ایامی که با هم بگذراندیم به غرب،جایی که این خاطره ماندگار خواهد ماند،اما چیزی بیشتر از خاطره نخواهد بود؛و یا برتافتن تقدیر آدمیان.» آرون گفت:«نه سرور گرامی ام،این فرست دیری است که از دست رفته.اکنون هیچ کشتی ئی نیست که مرا از اینجا ببرد،و من به راستی که خواه ناخواه باید تقدیر آدمیان را برتابم:مرگ و خاموشی را.اما سخن من با تو این است ای شاه نومه نوری ها،تا به اکنون قصه ی مردمان تو و راز سقوط آنان را در نیافته بودم.همچنین ابلهان رذل تحقیرشان می کردم،اما سرانجام دل بر آنان می سوزانم.زیرا،به راستی اگر مرگ به گفته الدار هبه ی آن یگانه است به آدمیزادگان،پس پذیرفتن این هبه بسیار دشوار می نماید.» شاه گفت:«چنین می نماید.اما بگذار ما که از دیرباز سایه و حلقه را به هیچ انگاشته ایم،از آخرین آزمون سربلند بیرون آییم.اندوهگین می رویم،اما نومید نه.بنگر!ما تا ابد بسته مداران این جهان نیستیم،و در روای آن چیزی بیش از خاطره وجود دارد،بدرود!» آرون بانگ زد:«استل،استل!»و با این بانگ به محض آن که شاه دست او را گرفت و بر آن بوسه زد،در خواب فرو شد.آنگاه زیبایی عظیمی در او آشکار گشت،و بدین سان همه کسانی که بعد به آنجا آمدند، مبهوت به او خیره ماندند؛زیرا،می دیدن که ظرافت دوران نوجوانی،تهور دوران بزرگ سالی،و حکمت و شکوه دوران کهن سالی در او به هم آمیخته،و او زمانی دراز آنجا آرامید،تصویری از شکوه پادشاهان آدمیان،غرق در جلال و عظمتی پر فروغ پیش از فروپاشی دنیا. «اما آرون از خانه بیرون رفت،و فروغ چشمانش افسرد،و در نظر مردمانش،به سان شامگاهی زمستانی که در آن از دمیدن ستاره خبری نیست،سرد و رنگ پریده شد.آنگاه الداریون و دخترانش و همه کسانی را که دوست داشت،بدرور گفت؛و از شهر میناس تیریت بیرون آمد و به سوی سرزمین لورین روان گشت و تنها در زیر درختانی که اندک اندک پژمرده می شدند،اقامت گزید،تا سرانجام زمستان از راه رسید.گالادریل در گذشته و کلبورن نیز رفته بود،و سرزمین لورین خاموش بود.» «آنجا،سرانجام هنگامی که برگهای مالورن از شاخه فرو میریخت،و بهار هنوز از راه نرسیده بود،برای آسودن بر روی کرین آمروت آرامید؛و گور سبز او آنجاست،تا آن که جهان دگرگون شد،و آیندگان،تمام روز های زندگی او را یکسره فراموش کردند،و الانور و نیفردیل دیگر در شرق دریا گل نداد.» «این حکایت چنان که از جنوب به ما رسیده است،در اینجا به پایان می رسد؛و با درگذشت ستاره شامگاهی دیگر در این کتاب سختی از روزگار باستان گفته نشده است.»



نسخه تذهیب شده و دست ساز سیلماریلیون!
نوشته شده در یک شنبه 21 / 9 / 1393
بازدید : 834
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

هنرمندی آلمانی به نام بنجامین هارف(Benjaminn Harff) دست به اقدام جالبی زده و کتاب سیلماریلیون اثر جان رونالد روئل تالکین را به صورت دست ساز تذهیب و تصویرگری کرده است. وی به مدت شش ماه مشغول اینکار بوده است و تمام تذهیب ها و خوشنویسی های حروف ابتدایی صفحات را به صورت دستی طراحی و رنگ آمیزی کرده است و سپس آنها را به صورت دیجیتالی اسکن کردهو در متن کتاب و حاشیه آن گنجانده است.



بازدید : 910
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

همانند دو قسمت گذشته، نبرد پنج سپاه نیز در لیست اولیه نامزدهای دریافت جایزه اسکار بهترین جلوه های ویژه قرار گرفت. در این لیست ۱۰ فیلم قرار دارند. در دهم ژانویه یک خلاصه ۱۰ دقیقه ای از صحنه های فیلم برای داوران پخش می شود و آنها اسامی ۵ نامزد نهایی را در ۱۵ ژانویه اعلام خواهند کرد. هر دو قسمت اول و دوم سه گانه هابیت جزو نامزدهای نهایی قرار داشتند اما دستشان از جایزه کوتاه ماند. حال باید دید آیا نبرد پنج سپاه می تواند طلسم اسکار نگرفتن هابیت را بشکند یا اینکه این سه گانه بدون اسکار به کار خود پایان می دهد. اسامی ۱۰ نامزد اعلام شده از این قرار است: Captain America: The Winter Soldier Dawn of the Planet of the Apes Godzilla Guardians of the Galaxy The Hobbit: The Battle of the Five Armies Interstellar Maleficent Night at the Museum: Secret of the Tomb Transformers: Age of Extinction X-Men: Days of Future Past



بازدید : 1447
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
(III) آریادور،آرنور،و وارثان ایزیلدور آریادور از دیرباز نام همه سرزمین های واقع در میان کوه های مه آلود و کوهستان آبی بود،مرز آن در جنوب با گری فلاد و گالاندوین که که بالاتر از تاربد به آن می پیوست مشخص می شود. «آرنور در روزگار عظمت خود تمام اریادور را در بر می گرفت،مگر نواحی آن سور لون،و زمین های شرق گری فلاد و لودواتر که ریوندل و هولین در آنجا قرار دارند.ان سوی لون سرزمین الفی بود، سبز و آرام،که هیچ آدمیزادی پا بر آنجا نمی گذاشت،اما دورف ها در آن جا سکونت داشتند و هنوز در شرق کوه های آبی،و به ویژه در نواحی جنوب خلیج لون که برخی از معادنشان در دست بهره برداری است،ساکن هستند. بدین دلیل آنان از جاده بزرگ مدام به شرق می رفتند،چنان که سال های سال پیش از آمدن ما به شایر نیز وضع بر همین منوال بوده است.در بندر گاه های خاکستری کیردان کشتی ساز سکونت داشت وبرخی می گویند که هنوز نیز آنجاست،تا ان که آخرین کشتی به سوی شرق بادبان بکشد. در روزگاران شاهان بیشتر الف های برین که هنوز در سرزمین میانه درنگ می کردند،مزدگیران،یا زمین های لیندون در کرانه دریا ساکن بودند. اگر هنوز باشند تعدادشان معدود است.» پادشاهی شمال و دونه داین پس از الندیل و ایزیلدور هشت پادشاه برین دیگر در آرنور بود.پس از آرندور به سبب تفرقه میان پسران او،قلمروی آرنور به سه بخش تقسیم شد:آرتداین،رودئور،کاردولان.آرتداین در شمال غرب بود و شامل زمین های میان برندی واین و لون می شد ونیز زمین های شمالی جاده بزرگ تا به سرحد تپه های ودر. رودئور در شمال شرق واقع بود،و در میان اتن مورز،تپه های ودر و کوه های مه آلود قرار داشت،اما از طرف دیگر شامل زاویه بین هورول لودواتر نیز می شد.کاردولان در جنوب بود و برندی واین،گری فلاد و جاده بزرگ،مرزهای آن را مشخص می کرد. در آرتداین تبار ایزیلدور ادامه یافت و دوام آورد،اما طولی نکشید که این تبار در کاردولان و رودئور از میان رفت.پادشاهی ها مدام در کشمکش بودند و این امر زوال دونه داین را شتاب بخشید.مناقشه بیشتر بر سر تصاحب تپه های ودر و زمین های غرب در جناب بری بود.رودئور و کاردولان در آرزوی تصاحب آمون سول(ودر تاپ)بودند که در مرز قلمروی آنها قرار داشت،چرا که مهم ترین پلان تیر شمال در برج آمون سول بود،و دو پلان تیر دیگر در اختیار آرتداین بود. «در ابتدای سلطنت مالوگیل آرتداینی بود که پلیدی به آرنور راه یافت.چه،در همان زمان قلمرو آنگمار در شمال،در آن سوی اتن مورز پدید آمد.سرزمین آنگمار در جناب کوهستان قرار داشت،و مردمان پلید بسیار و اورک ها و موجودات مهیب دیگر آنجا گرد آمده بودند.{فرمانروای آن سرزمین را به نام شاه جادوپیشه می شناختند،اما تا مدت ها بعد معلوم نبود که او به راستی همان سرکرده اشباه حلقه است و به قصد نابود کردن دونه داین آرنور به شمال آمده و از آنجا که گوندور قوی بود،امید به تفرقه و نفاق در آرنور بسته است.}» در عهد آرگالب پسر مالوگیل،از آنجا که هیچ یک از اعقاب ایزیلدور در پادشاهی های دیگر باقی نمانده بود،شاهان آرتدایل بار دیگر بر سراسر آرنور ادعای فرمانروایی کردند.قلمرو رودئور در برابر این ادعا ایستاد.آنجا تعداد دونه داین اندک و قدرت در ید فرمانروای پلید مردان کوه نشین بود که در خفا پیمان اتحاد با آنگمار بسته بودند.از این رو آرگلب استحکامات تپه های ودر را تقویت کرد،اما خود او در نبرد با رودئور و آنگمار از پای درآمد. آرولگ پسر آرگلب به یاری کاردولان و لیندون دشمن را از تپه ها عقب نشاند،و سال های سال آرتدایل و کاردولان مرز های خود را در طول تپه های ودر،جاده ی بزرگ و هورول سلفی به حال آماده باش نگاه داشتند.نقل شده است که در همین زمان ریوندل به حصر درآمد. در سال 1409 لشکری عظیم از آنگمار بیرون آمد و با گذشتن از رودخانه وارد کاردولان شد ودر تاپ را در محاصره گرفت.دونه داین مغلوب شد و آرولگ از پای در آمد.برج آمان سول سوخت و با خاک یکسان شد،اما پلان تیر نجات یافت و سپاهی که عقب می نشست آن را با خود به فورنوست آورد،و رودئور به دست آدمیانی که ملعبه ی دست آنگمار بودند تسخیر گشت،و باقی مانده دونه داین در آنجا کشته شدند یا به غرب گریختند.کاردولان به کلی ویران نشد.آرافور پسر آرولگ هنوز خردسال،اما بسیار دلیر بود و با یاری گیردان،دشمن را از فورنوست و بلندی های شمال عقب راند.نیز بقایای دونه داین کاردولان که هنوز وفادار بودند در تیرن گورتاد(بلندی های گورپشته)مقاومت می کردند،یا در جنگل پس پشت پناه گرفته بودند. چنین گفته اند که آنگمار زمانی به دست مردمان الف مهار شدند،الف هایی که از لیندون آمده بودند،و نیز از ریوندل،چه،الروند از لورین آن سوی کوه ها کمک آورده بود.در همین زمان استور های ساکن در ضاویه میان هورول و لودواتر به سبب جنگ ها و دهشت آنگمار،و به سبب آن که زمین و آب و هوای اریادور،به خصوص در شرق رو به وخامت گذاشته و سخت نامهربان شده بود،به غرب و جنوب گریختند.برخی به سرزمین بیابانی بازگشتند و در کنار گلادن مسکن گزیدند و از زمرهی مردمان ماهی گیر کرانه رودخانه شدند. در عهد آرگلب دوم طاعون از جنوب شرق اریادور را فرا گرفت،و غالب مردم کاردولان به ویژه در مین هیریات نابود شدند.هابیت ها و دیگر مردمان سخت آسیب دیدند،اما از شدت طاعون کاسته شد و راه شمال را در پیش گرفت،و بخش های شمالی آرتدایل کمتر به این بلا مبتلا شدند.در این زمان بود که پایان کار دونه داین کاردولاین فرا رسید،و ارواح پلید آنگمار و رودئور وارد پشته های متروک شدند و آنجا مأوی گزیدند. «گفته اند که پشته های تیرن گورتاد،چنان که آنان از دیرباز بلندی های گورپشته خوانده اند،بسیار باستانی اند،و بسیاری از آنان را اسلاف اداین،در دوران نخست جهان قدیم پیش از گذشتن از کوهستان ابی و ورود به بلریاند ساخته اند،و از آن همه تنها لیندون برجاست،از این رو دونه داین پس از بازگشت این تپه ها را حرمت می نهادند،و بسیاری از پادشاهان و فرمانروایان شان در آنجا مدفون بودند.{برخی میگویند که پشته ای که حامل حلقه در آن گرفتار آمد،گور آخرین امیر کاردولان بوده که در جنگ به سال 1409 از پای درآمد.}» «در سال 1974 قدرت آنگمار از نو رو به فزونی گذاشت و پادشاه جادوپیشه پیش از پایان زمستان بر سر آرتدایل نازل شد.وی فورنوست را تصرف کرد و بیشتر بقایای دونه داین را به آن سوی لون راند،پسران شاه در میان اینان بودند.اما شاه آرودوی تا آخرین دم در بلندی های شمال ایستادگی کرد، و سپس با گروهی از محافظان خود به شمال گریخت،و فقط به یاری توسن های چابک بود که از مهلکه گریختند.» «آرودوی زمانی در نقب های معادن قدیمی دورف ها در منتهی الیه کوهستان پنهان شد،اما سرانجام گرسنگی او را وادار ساخت تا به لوسوت،یعنی مردان برفی فروچل {اینان مردمی عجیب و نامهربانند، بقایای فورودویت،مردمان روزگار باستان و آوخته به سرمای گزنده ی قلمرو مورگوت.به راستی که سرما هنوز در آن نواحی بیداد می کند،هرچند که فاصله آن تا شمال شایر متجاوز از یکصد فرسنگ نیست.لوسوت مر میان برف منزل می کنند،و می گویند که با استخوان هایی که به پا می بندند قادر به دویدن روی برف هستند،و ارابه های بدون چرخ دارند.غالباً در دماغه عظیم فروچل می زیند که دسترسی به آنجا برای دشمنمان شان ناممکن است و خلیجی وسیع با همین نام در شمال غرب راه آن را مسدود کرده است،ولی آنان غالباً در کرانه های جنوبی خلیج در کوه پایه ها اردو می زنند.} پناه آورد. برخی از آنان را در کرانه دریا یافت،اما لوسوت با طیب خاطر شاه را یاری نکردند،چه او چیزی نداشت به آنها عرضه کند.مگر جواهراتی معدود که در نظرشان بی ارزش بود،و آنان از پادشاه جادوپیشه بیمناک بودند که(به قول مردم لوسوت)یخبندان و یخ گشایی به اراده او بود.اما پاره ای از روی ترحم به شاه نزار و مردان او،و پاره ای به سبب بیم سلاح ها،اندکی خوراک به ایشان بخشیدند و کلبه های برفی برای اقامت شان ساختند.آرودوی مجبور به انتظار شد و چشم امید به جنوب بست،زیرا اسب های او همه هلاک شده بودند. «وقتی گیردان ماجرای فرار شاه را به شمال از زبان آرانارت پسر آرودوی شنید،بی درنگ یک کشتی برای جست و جوی او به فروچل فرستاد.کشتی براثر باد مخالف سرانجام بعد از روزهای بسیار به آنجا رسید و دریانوردان از دور،آتش کوچکی افروخته با چوب های به ساحل آمده دیدند،آتشی که گم گشتگان به هر وسیله ای روشنش نگاه می داشتند.اما آن سال هنوز زمان زیادی باقی بود که زمستان چنگ خود را شل کند،اگر چه در آن هنگام ماه مارس بود،یخ تازه داشت ترک برمی داشت،و فاصله از ساحل بسیار زیاد بود.» «وقتی مردان برفی کشتی را دیدند متحیر ماندند و ترسیدند،چرا که به یاد نداشتند که تا به حال چنین کشتی ای بر دریا دیده باشند،اما اکنون صمیمیت شان بیشتر شده بود،و آنها شاه و بازماندگانشان گروه او را بر ارابه های سرنده خود نشاندند و تا جایی که شهامت داشتند بر روی یخ پیش رفتند.» «اما مردان برفی نگران بودند،چه،می گفتند که بوی خطر را از باد می شنوند.و رئیس لوسوت به آرودوی گفت:(بر این هیولا دریا سوار مشو،اگر ممکن است بگو که مردان دریا خوراک و دیگر ملزومات برای ما بیاورند،و تو می توانی تا وقتی که پادشاه جادوپیشه به خانه اش برگردد،پیش ما بمانی. چون،در تابستان قدرت او کاستی می گیرد،اما اکنون نفس او مرگبار است،و دست سر او دراز.» «اما آرودوی پند او را نپذیرفت.سپاس اش گفت و هنگام وداع حلقه خود را به او داد و گفت:این شیء را ارزشی است که در گمان تو نگنجد.تنها به سبب قدمت آن.این حلقه را هیچ قدرتی نیست،مگر حرمتی که عاشقان خاندان من برای آن قایل اند.حلقه هیچ کمکی به تو نمی کند،اما اگر زمانی ضرورت اقتضاء کرد خویشان من به عنوان فدیه در قبال آن هرچه بخواهی از ملزومات به تو خواهند داد.){بئین ترتیب حلقه خواندان ایزیلدور نجات یافت،چه مدت ها بعد بود که دونه داین حلقه را در ازای فدیه ستاندند.نقل است که حلقه،همان حلقه فلاگوند اهل نارگوتروند بوده که به باراهیر بخشید،و برن آن را با مخاطره ای عظیم باز یافته بود.}» «با این حال پند لوسوت خواه از روی تصادف و خواه از روی دوراندیشی،پر بی راه نبود، چه،کشتی هنوز به دریای آزاد نرسیده،توفانی عظیم از باد برخاست و با بورانی کورکننده از شمال رسید،و کشتی را به روی یخ ها راند و یخ ها را بر روی آن توده کرد.حتی دریانوردان گیردان کاری از دستشان بر نمی آمد،و شب بود که یخ تنه کشتی را شکست و کشتی غرق شد.و بدین ترتیب آرودوی،آخرین پادشاه جان باخت و پلان تیرها به همراه او در اعماق دریا فرو رفت.{این دو،سنگ های آنومیناس و آمون سول بودند.تنها سنگ باقی مانده در شمال، سنگ برج امین براید بود که مشرف خلیج لون است.الف ها آن را محفوظ نگاه می داشتند و هرچند که ما هرگز خبردار نشدیم،سنگ در آنجا باقی ماند،تا گیردان هنگام عزیمت الروند،آن را با کشتی او راهی کرد.اما نقل است که این سنگ بر خلاف سنگ های دیگر بوده و با آن ها هماهنگ نبوده،این سنگ دریا را می نگریست.الندیل سنگ را در آنجا گذاشته بود تا با«دید مستقیم»پس پشت را نگاه کند و ارسیا را در غرب معدوم بنگرد،اما دریا های خمیده آن پایین روی نومه نور را برای همیشه فرو گرفته بودند.} مدت ها از این واقعه گذشت تا آن که خبر کشتی شکستگان فروچل از مردان برفی به ما رسید.» مردمان شایر جان سالم به در بردند،هرچند که امواج جنگ از روی آنان گذشت و بیشترشان به مخفی گاه گریختند.برای کمک به شاه کمان دارانی فرستاده بودند که هیچ گاه بازنگشتند،تعداد دیگری نیز در نبردی که آنگمار در آن سقوط کرد،شرکت داشتند(که شرح مفصل این واقعه در سال نامه های جنوب ثبت گردیده است).بعد ها در صلح و آرامشی که از پی آمد مردمان شایر خود عهده دار امور حکومتی خود شدند و زندگی شان رونق گرفت.تاینی به جانشینی شاه برگزیدند و خرسند و خشنود بودند،اما خیلی ها زمانی دراز هنوز در انتظار بازگشت شاه به سر می بردند.سرانجام این امید فراموش شد و فقط ضرب المثل وقتی شاه برگردد از آن دوران به یادگار ماند وآن را برای خوبی هایی که قبل دستیابی و بدی هایی که قابل اصلاح نیست،به کار می بردند.اولین تاین شایر،باکانامی از اهالی ماریش بود که اولدباک ها شجره ی خود را به او می رسانند.وی در سال379 تاریخ ما(1979) تاین شد. پس از آرودوی پادشاهی شمالی پایان یافت،چه عدهی دونه داین اندک بود،و تعداد مردمان در سرتاسر اریادور رو به نقصان گذاشته بود.با این حال تبار شاهان و سرکردگان دونه داین که آرانارت پسر آرودوی نخستین آنان بود،ادامه پیدا کرد.آراهیل پسر او در ریوندل پرورش یافت،و چنین بود همه فرزندان سرکردگانی که از پس او آمدند،و نیز میراث خاندان آنان همانجا نگاه داشته می شد؛حلقه باراهیر ،تکه های شکسته نارسیل،ستاره الندیل،و چوگان سلطنتی آنومیناس.{شاه می گوید،چوگان مهم ترین نشانه مقام سلطنت در نومه نور بوده،و در آرنور چنین بود که شاهانش تاج بر سر نمی نهادند.و تنها گوهر سپیدی به پیشانی می زدند،گوهری به نام الندیل میر با ستاره الندیل که با پیشانی بندی نقره ای بسته می شد.} «وقتی پادشاهی به پایان رسید،دونه داین در سایه قرار گرفتند و به مردمی رازدار و سرگردان مبدل شدند و کرده ها و کوشش های آنان به ندرت در جایی ثبت گشت یا به ترانه تبدیل شد. از هنگام عزیمت الروند اکنون دیگر کمتر چیزی از آنان در یاد ها باقی مانده است.اگر چه حتی پیش از آن که صلح نیم بند به پایان برسد،موجودان پلیدی بار دیگر حمله به اریادور یا تجاوز به آن را در نهان آغاز کرده بودند، سرکردگان همه کمابیش زندگان دراز خود را در آنجا به سر بردند.نقل است که آراگورن اول را گرگ ها از پای درآوردند،گرگ هایی که از آن پس خطری دایمی در اریادور تبدیل شدند و این خطر نیز هنوز به پایان نرسیده است.در روزگار آراهاد اول،اورک ها که بعد ها معلوم شد که در خفا استحکامات کوه های مه آلود را به تصرف خود در آورده اند تا همه گذرگاه ها را به اریادور مسدود کنند،ناگهان حضور خود را برملا ساختند.درسال 2509 کلبریان همسر الروند قصد سفر به لورین را داشت که اورک ها در گذرگاه شاخ سرخ بر او کمین گشادند و محافظان او بر اثر حمله متفرق شدند و کلبریان به دست اورک ها اسیر و از آنجا برده شد.الادان و الروهیر در پی او رفتند و او را از بند رهاندند ولی این امر پس از آن بود که متحمل شکنجه های فروان شده و زخمی مهلک برداشته بود.کلبریان را به ایملادریس آوردند، و اگر چه الروند زخم های جسم او را شفا داد،ولی کلبریان تمام دلخوشی هایش را در سرزمین میانه از دست داده بود،و سال ها بعد به لنگرگاه رفت و از دریا گذشت.و بعد ها در عهد آراسوئیل،اورک ها که بار دیگر در کوه های مه آلود تکثیر شده بودند به چپاول سرزمین ها مشغول شدند و دونه داین و پسران الروند با آنها جنگیدند،در این هنگام بود که گروه بزرگی از اورک ها چنان در دل غرب پیش رفتند که وارد شایر شدند،و باندوبراس توک آنها راعقب راند.» چهارده سرکرده ازپی هم آمدند تا نوبت به پانزدهمین رسید و سرانجام آخرین آنان از مادربزاد،آراگورن دوم،که دوباره شاه گوندور و آرنور شد.«ما او را شاه عزیز خطاب می کنیم و وقتی به شمال می آید، یعنی به خانه اش در آنومیناس که مرمت اش کرده اند،و مدتی در کنار دریاچه ایون دیم اقامت می کند، آنگاه همه در شایر شاد می شوند.اما او خود،وارد سرزمین ما نمی شود و به فرمانی که صادر کرده است،پای بند می ماند،فرمانی مبنی بر این که هیچ یک از مردم بزرگ از مرزهای این سرزمین نگذرند. اما غالباً با گروهی بزرگ از مردم زیباروی به پل بزرگ می آید و آنجا دوستان،و کسان دیگری که مایل اند او را ببینند به حضور می پذیرد،و گروهی سواره همراه او به خانه اش می روند و تا هر زمان که دوست دارند،نزد او می مانند.تاین پره گرین بارها به آنجا رفته است و همین طور ارباب سم وایز شهردار.دختر او الانور زیبا یکی از ندیمگان شهیانو ستاره شامگاهی است.» در دودمان شمای مایه مباهات و شگفتی بود که با وجود از دست رفتن قدرت،و کاهش نفوس،سلسله آنان در طول نسل های بسیار از پدر به پسر منقطع نگشته بود.نیز،اگر چه طول عمر دونه داین در سرزمین میانه مدام به نقصان می گذاشت،و این روند پس از پایان کار شاهان در گوندور شتاب بیشتری گرفته بود،بسیاری از سرکردگان شمال دوبرابر آدم ها و بسیار بیشتر از پیرترین کسان در میان ما عمر می کردند.آراگورن به واقع تا دویست و ده سالگی عمر کرد.بسیاری بیشتر از افراد دودمان خود پس از شاه آروگیل،اما در آراگورن اله سار عظمت پادشاهان باستان احیاء شده بود.



نمایش سه گانه هابیت بدون توقف
نوشته شده در یک شنبه 30 / 8 / 1393
بازدید : 837
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
آپلود عکس" border="0">
سه سینمای امریکایی قصد دارند که در یک ماراتن سینمایی، سه گانه هابیت را در روز دو شنبه ۱۵ دسامبر ۲۰۱۴ به طور پیوسته و بدون توقف نمایش دهند.در این صورت هواداران علاوه بر اینکه می توانند هرسه فیلم را در یک روز تماشا کنند این شانس را هم دارند که فیلم پایانی هابیت (نبرد پنج سپاه)را دو روز زودتر از اکران گسترده جهانی در ۱۷ دسامبر ببینند.گفتنی است فروش بلیط ها ازجمعه ۱۴ نوامبر آغاز شده است. سینماهایی که این ماراتن را اعلام کرده اند: Regal Cinemas Cinemark AMC Theatres جدول زمانی ماراتورن: ۱-هابیت:سفری غیر منتظره(۱:۰۰pm) ۲-هابیت:برهوت اسماگ(۴:۰۵pm) ۳-هابیت:نبرد پنج سپاه(۷:۰۰pm)



بازدید : 1026
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
آپلود عکس" border="0">
نسخه کامل ترانه تیتراژ آخرین قسمت از سه گانه هابیت با نام «آخرین وداع»(The Last Goodbye) با اجرای بیلی بوید(بازیگر نقش پیپین در ارباب حلقه ها) منتشر شد. اکنون می توانید این ترانه زیبا را که در انتهای آخرین فیلم ساخته شده از سرزمین میانه پخش می شود، بخوانید: متن انگلیسی ترانه: ❝ I saw the light fade from the sky On the wind I heard a sigh As the snowflakes cover my fallen brother’s I will say this last goodbye Night is now falling, so ends this day The road is now calling and I must away Over hill and under tree Through lands were never light has shone By silver streams that run down to the sea Under cloud, beneath the stars Over snow and winters morn I turn at last, to pass that leave all And oh the were the road then takes me I cannot tell We came all this way But now comes the day To bid you farewell Many places I have been Many sorrows I have seen But I don’t regret Nor will I forget All who took that road with me Night is now falling So ends this day The road is now calling and I must away Over hills and under tree To lands were never light has shone By silver streams that run down to the sea Through these memory’s I will hold With your blessing I will go To turn at last to pass that we know and oh were the road bend takes me I cannot tell, we came all this way But now comes the day to bid you farewell I bid you all a very fond farewell ترجمه فارسی: ❝ دیدم که نور از آسمان محو شد بر فراز باد آهی شنیدم همچنان که دانه های برف برادران فرو افتاده ام را میپوشاند من این آخرین وداع را می گویم شب فرا رسید و این روز به پایان آمد جاده مرا می خواند و باید رهسپار شوم از روی تپه و زیر درخت از میان سرزمین هایی که هرگز نور بر آنها نتابیده از کنار جویبارهای سیم گون که به سور دریا میروند زیر ابر و ستارگان از روی برف در صبح زمستان در نهایت روی گرداندم به مسیری که همه را ترک میکرد و راه مرا به کجا خواهد برد؟ نمیدانم همه این مسیر را آمده ایم اما اکنون روزی فرا رسیده است که با شما وداع گویم در جاهای زیادی بوده ام اندوه های فراوانی دیده ام اما نه پشیمانم و نه فراموش خواهم کرد کسانی را که در این مسیر همراهم بودند شب فرا رسید و این روز به پایان آمد جاده مرا می خواند و باید رهسپار شوم از روی تپه و زیر درخت از میان سرزمین هایی که هرگز نور بر آنها نتابیده از کنار جویبارهای سیم گون که به سور دریا میروند با این خاطرات ایستادگی میکنم و با دعایت رهسپار میشوم تا در نهایت به راهی روم که میدانیم و راه مرا به کجا خواهد برد؟ نمیدانم، همه این مسیر را آمده ایم اما اکنون روزی فرا رسیده است که با شما وداع گویم همه شما را با بهترین آرزوها وداع میگویم



بیوگرافی فینرود فلاگوند
نوشته شده در پنج شنبه 22 / 8 / 1393
بازدید : 1209
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
نام: فینرود فلاگوند ن‍‍ژاد:الف گروه: نولدور فرهنگ: الف های نارگوتروند خانواده: خاندان فین آرفین دوره زندگی: تولد :1300 قبل از دو درخت _ مرگ: 465 دوران اول معنی نام: فینرود از کلمهء "فینداراتو " گرفته شده که به معنی " نسل قدرتمند فینوه" می باشد . فلاگوند کلمه ای است دورفی به معنای "تراشندهء غارها" نام های دیگر: نوم که در زبان اداین به معنای "خرد" می باشد. القاب: فلاگوند، دوست آدمیان، تراشنده ی غارها، ارباب و شاه نارگوتروند والینور: فینرود در والینور زاده شد. زمانیکه هنوز نور تلپریون و لورلین در سرزمین قدسی می درخشید . او بزرگترین فرزند فین آرفین پسر فینوه شاهنشاه نولدور بود و مادرش اآروین دختر اولوه از آکوالونده بود. او دارای سه برادر بود: اورودرت، آنگرود و آاگنور و یک خواهر به نام گالادریل که جوانترین آنها بود. او و برادرانش دوستان صمیمی برای پسر عموهایشان، تورگان و فینگون پسران فینگولفین بودند. فینرود زیباترین پسر فین آرفین بو. در حقیقت فین آرفین و فرزندانش تنها خاندان بین نولدور بودند که موهای طلایی داشتند، که آن را از ایندیس وانیار مادر فین آرفین به ارث برده بودند . او بلند قامت و قدرتمند بود ، هرچند به سرعت خشمگین نمی شد . او با تورگان بسیار صمیمی بود و دوستی آنها حتی بعد از تبعید نیز به قوت خود باقی ماند . فینرود طرف تورگان و فینگولفین ایستاد به هنگام صحبت خلاف فیانور و هفت پسرش بعد از دزدیده شدن سیلماریل ها، نابود شدن دو درخت و کشته شدن فینوه به دست مورگوت. فیانور نولدور را تحریک کرد و آرزوی رفتن به سرزمین میانه را که خلاف خواسته والار بود به آنها القا کرد. سخنان تندی زده شد و اگر به خاطر اندرزهای صلح جویانهء فین آرفین نبود به خونریزی کشیده می شد. هلکراکس: عاقبت فیانور غالب آمد و تعداد زیادی از نولدور از آمان خارج شدند. فیانور و گروهش اولین کسانی بودند که به آکوالونده رسیدند . و هنگامی که تلری سعی داشتند نولدور را از گرفتن کشتی هایشان باز دارند، نولدور که رد مرز دیوانگی و جنون بودند شروع به کشتن آنها کردند . و ابن عقیده به آنها القا شد که تلری بر حسب دستور والار به آنها حمله بردند. فین آرفین و خاندانش در خویش کشی هیچ نقشی نداشتند شاید به خاطر آنکه همسر فین آرفین دختر اولوه شاه تلری بود. بعد از خویش کشی. فین ارفین و اکثر مردمش به والینور بازگشتند و در آنجا والار آنها را بخشودند و فین آرفین فرمانروای نولدور باقی مانده در والینور شد . اما فرزندانش را خود را ادامه دادند زیرا نمی خواستند فرزندان فینگولفین را تنها بگذارند و فینرود فرمانروای آنها شد . در اینجا بود که مندوس نابودی نولدور را پیشگویی کرد و هرچند هیچکدام از فرزندان فین آرفین در کشتن تلری شرکت نکردند اما نابودی بر فراز سرشان بود و تبعید شدند . و این جدایی برای فینرود از همه سخت تر بود زیرا می بایست آماریه را ترک کند چه او از وانیار بود و هیچکدام از وانیار والینور را ترک نمی گفتند. بعد از رسیدن به هلکراکس فیانور و مردمش کشتی ها را به آب انداختند تا از دریا بگذرند و هنگامی که به کرانه های سرزین میانه رسیدند فیانور و پسرانش غیر از مادهراس کشتی ها را سوزاندند . هنگامی که فینگولفین آتش را از دوردست مشاهده کرد فهمید فیانور برای او چه خواسته " هلاک شدن در آرامان یا بازگشت به والینور با شرمندگی " . مصمم تر از همیشه برای رسیدن به سرزمین میانه ، فینگولفین مردمش را فراخواند و با پسرانش و فرزندان فین آرفین ، آنها را از هلکراکس عبور داد . برای این سفر بهای سختی پرداخته شد ، بسیاری هلاک شدند از جمله النوه همسر تورگان. چون آماریه در والینور ماند ، فینرود در سرزمین میانه هیچ همسری اختیار نکرد و نسلی از او بر جای نماند. نارگوتروند: فینگولفین و همراهانش 20 سال پس از فیانور به سرزمین میانه رسیدند ، هنگامی که خورشید برای اولین بار در جهان تابید . آنها ابتدا در کنار دریاچهء میتریم سکونت گزیدند و دوباره با خویشانشان ، همراهان فیانور متحد شدند . پس از آن نولدور در سرزمین میانه پراکنده شدند و هر یک از پسران سه برادر برای خود قلمرویی ساختند و با همسایگانشان ، الف های خاکستری و الف های سیندار آشنا شدند. هرچند تینگول دروازه های دوریات را بر روی شاهزاده های نولدوری بسته نگه داشت و تنها خاندان فین آرفین می توانستند وارد دوریات شوند ، آن هم به علت خویشاوندی مادرشان با تینگول . آنگرود اولین قاصد برادرش فینرود بود که به دوریات وارد شد . تینگول به او گفت که نولدور می توانند در هر کجای بلریاند که خواستند قلمرو بسازند همچنین به آنگرود خاطر نشان کرد که او شاه بلریاند است و همه باید فرمان بر او باشند . هرچند که این خوشامد سرد تینگول بر بعضی از شاهزاده های نولدور گران آمد اما آنها قلمروهای خویش را شکل دادند. پس از چندی مورگوت سپاهیان خود را به جنگ الفها فرستاد و اورک ها از دروازه های آنگ بند سرازیر شدند و اولین جنگ از پنج جنگ بلریاند به نام "داگور آگلارب " شکل گرفت . پس از شکست سپاهاین مورگوت و عقب نشینی به آنگ بند الف ها آنگ بند را محاصره کردند و به اورک ها مجال بیرون آمدن از دروازه های آن را ندادند . این محاصره 400 سال به طول انجامید و در این مدت صلح بر بلریاند حکمفرما بود . به همین دلیل فینرود و گالادریل مدت زمانی را در منگروت سپری کردند. پنجاه سال پس از رسیدن به سرزمین میانه تورگان مسکنش در "نوراست" را ترک کرد تا به دیدن دوستش فینرود برود . آن دو با هم سفری طولانی به سمت جنوب را آغاز کردند و امتداد رود بزرگ سیریون را پایین رفتند . یک شب که در کنار رود بزرگ به خواب رفته بودند ، اولمو فرمانروای آبها رویایی بر ایشان فرستاد و به آنها قلمرو هایی را که باید می ساختند نشان داد . هنگامی که بیدار شدند هیچ یک سخنی از رویایش به دیگری نگفت چه هر کدام فکر میکردند والا این رویا را فقط برای او فرستاده. فینرود در زمان اقامت در منگروت شیفتهء تالارها سنگی و غارهای آنجا شده بود . رویای اولمو به او آرزوی ساخت " تالارهای وسیعی در پناه دروازه های همواره مقاوم در مکانی پنهان در زیر تپه ها " داد . او با تینگول از آرزویش سخن گفت چه بین آنها مهر و محبتی که بین خویشان است حکمفرما شده بود . و پادشاه سیندار با او از غارهای زیر " تار_ان_فاروت " در امتداد رود نروگ سخن گفت ، جایی که او می توانست آنچه را که در رویاهایش دیده است بسازد . و در این مکان بود که فینرود دژ محکم نارگوتروند را ساخت ، و در ساخت آن از کمک دورف های کوههای آبی ، که در ازای کارشان جواهرات بسیاری که از تیریون آورده شده بود پاداش گرفتند ، برخوردار شد . دورف ها برای فینرود گردنبندی به نام ناگلامیر ساختند که زیباترین کار باستانی دورف ها بود . و او را " فلاک _ گوندو " نامیدند که در زبان دورفی به معنای تراشتندهء غارها می باشد ، و از آن پس او فلاگوند نامیده شد. خواهرش گالادریل ولی در دوریات ماند . فینرود اکنون فرمانروای نارگوتروند بود و بر مردمش حکومت می کرد. قلمروی نارگوتروند از دوریات و رود سیریون آغاز می شد و تا به بندرگاههای گیردان می رسید و از شمال بر جلگه های "آرد_گالن" مشرف بود ، در آنجا در درهء باریکی بین دورتونیون و کوههای سایه ، روی جزیرهء "تول سیریون" ، فینرود برج مراقبت میناس تیریت را ساخت تا بتواند قسمت های غربی بلریاند و گذرگاه سیریون را تحت نظر داشته باشد و اورودرت را سرپرست آن کرد . آنگرود و آاگنور نیز در دامنه های شمالی دورتونیون زندگی می کردند و تابع فینرود بودند هر چند که مردمانشان بسیار کم بود. اینگونه بود که قلمروی فینرود بزرگترین قلمرو در بلریاند وبد هرچند که او جوانترین شاه بین نولدور بود . پس از سالهایی که سپری شد فینرود فرمانروای تمام الف هایی که بین سیریون و دریا زندگی می کردند ، غیر از فالاس ، شد . فینرود دوستی عمیقی با گیردان کشتی ساز ، فرمانروای فالاس داشت ، و مردم فینرود در بازسازی بندرگاههای بریتومبار و اگلارست کمک زیادی به فالاس نمودند و آنها نیز در عوض کشتی هایی برای آنها ساختند تا در کرانه های دریا تا جزیرهء بزرگ بالار دریانوردی کنند. بئور: تقریبا سیصد سال پس از آمدن به بلریاند ، روزی فینرود همراه ماگلور و مادهراس برای شکار به زمین های شرقی سیریون رفت . هنگامی که شب رسید او از تعقیب خسته شد پس به جا ماند و تنها سرگردان شد . همان طور که راه می رفت از دور شعله های آتش و صدای سرود را شنید . نخست تصور کرد که اورک ها یا دورف ها هستند اما کمی که جلوتر رفت دریافت این نژاد زبانی متفات از ناگریم و موجودات شیطانی ملکور را به کار می برند. این چنین بود که او به اولین گروه آدمیان که به بلریاند آمده بودند بر خورد . همان طور که از سایه ها آنها را می نگریست ، محبتی نسبت به آنها در قلب خود احساس کرد و پس از آنکه آدمیان به خواب رفتند فلاگوند وارد حلقهء کمپ آنها شد و اولین چنگی را که دید برداشت و برای آنها آهنگی نواخت . آدمیان با صدای چنگ و نغمهء فینرود از خواب برخاستند اما هیچکدام حرکت نمی کردند گویی با کلمات نغمه اش طلسم شده بودند. "خرد در سخنان پادشاه الف ها بود ، و قلب ها با گوش دادن به نغمه اش فرزانه تر می شد ، چه چیزهایی که او می خواند ، از ساخته شدن آردا ، و از سرزمین قدسی در پشت سایه های دریا ، همانند صحنه هایی زنده برایشان جان می گرفت و سخنان الفی اش در هر روحی ترجمه می شد". در ابتدا آدمیان تصور کردند که او یکی از والار غرب است ، که در مورد آن شنیده بودند ، اما فینرود با آنها ماند و دانش و علم الدار را به آنها آموخت . و آنها او را نوم و مردمش را نومین نامیدند که به معنی خرد و خردمندان است. گروهی مخصوص به سرکردگی بالان که بعد ها به بئور پیر ملقب شد به خدمت فلاگوند در آمدند . بعد از آن آدمیان دسته ها و گروههای دیگر رسیدند و آنها برای سکونت "استولاد" را انتخاب کردند چه تینگول به آنها اجازهء دخول به دوریات را نداد. دیگر فرمانروایان نولدوری نیز آدمیانی را به خدمت گرفتند وفرزندان دوم ایلووتر به سرعت صنعت و خرد را از الدار فرا گرفتند. بئور 93 سال زندگی کرد و در تمام عمرش صادقانه به فینرود خدمت کرد ، همانگونه که پسرانش بعد از او به خدمت فینرود درآمدند. داگور براگولاچ: سالها پس از رسیدن آدمیان ، فینگولفین شروع به مستحکم سازی استحکاماتش کرد و به دیگر شاهان بلریاند نیز همین توصیه را نمود . او دریافته بود که مورگوت در اعماق آنگ بند مشغول تجهیز سپاه تاریکش است و صلح فرزندان ایلووتر دیری نخواهد پایید . اما دیگران ، به ویژه فرزندان فیانور ، دور از آنگ بند بودند و بسیار دیر به ندای او پاسخ دادند . آنگرود و آاگنور اما نیاز او را دریافتند چه از دامنه های دورتونیون سرزمین تاریک پیدا بود و همواره برجای بود. ناگهان آتش و سایه از دژ مستحکم و تاریک مورگوت بلند شد و سپاهیان آنگ بند که تعدادشان بیشمار بود وارد بلریاند شدند . به همین دلیل این نبرد به نام جنگ شعلهء ناگهانی یا داگور براگولاچ نامیده شد ، چهارمین نبرد بزرگ از نبردهای بلریاند که محاصرهء آنگ بند را شکست. پسران فین ارفین بدترین لطمه را از این حملهء ناگهانی خوردند ، آنگرود و آاگنور کشته شدند و همین طور تعدادی زیادی از جنگجویان خاندان بئور . اورودرت تا مدت زمانی توانست گذرگاه سیریون را از میناس تیریت حفظ کند چه نیروی اولمو در رودخانه قدرتمند بود. اما فینرود در مرداب سرچ با تعداد از محافظانش محاصره شده بود . اما درست زملنیکه نزدیک بود کشته شود یا به اسارت گرفته شود ، باراهیر از خاندان بئور با مردانش به کمک او شتافتند و به صورت دیواری اطراف شاه را فراگرفتند و او را پوشانیدند تا فینرود بتواند بگریزد و به نارگوتروند بازگردد .فینرود برای سپاس گزاری حلقه ای به باراهیر بخشید و سوگند خورد که از هیچگونه کمکی نسبت به باراهیر و فرزندانش فرو گذار ننماید. دو سال پس از جنگ اصلی ، خادم وفادار مورگوت به میناس تیریت حمله کرد و آن را تسخیر کرد و اورودرت به نارگوتروند گریخت . برج زیبای فینرود به برج نگهبانی مورگوت تبدیل شد و تول سیریون نیز تسخیر شد و از آن پس "تول این گارهوت" نام گرفت، جزیرهء گرگ ها . و برای مدت زمانی طولانی دژ سائورون بود. حلقهء باراهیر و برن کلموست: "حلقه از دو مار تشکیل می شد که چشمانی زمردین داشتند و سرهای آنها زیر تاجی از گلهای طلایی به هم می رسید. این بود نشان فین آرفین و خاندانش". سرگذشت فینرود با سرگذشت برن و لوتین درهم آمیخته شد چه برن فرزند باراهیر بود که حلقه را از اورک هایی که پدرش را کشته بودند بازستانده بود. پس از انکه برن و لوتین دل به هم باختند و برن برای صحبت با تینگول راهی منگروت شد با پیشنهاد سخت تینگول مواجه شد. به دست آوردن یک سیلماریل در ازای دست لوتین در ازدواج. پس برن به سمت نارگوتروند روانه شد تا از فینرود کمک بطلبد. در دروازه های ورودی نارگوتروند حلقه اش را بالا گرفت تا الف ها او را نکشند . نگهبانان پایین آمده و او را دستگیر کردند اما با دیدن حلقه او را رها کرده و به نزد شاه بردند . برن درخواست تینگول را با شاه نارگوتروند مطرح کرد و شاه تصدیق کرد که تینگول خواهان مرگ اوست، اما چون مدت زمانی پیش سوگند یاد کرده بود که به فرزندان باراهیر کمک کند برن را مطمئن ساخت که در این جستجو به او کمک خواهد کرد حتی اگر فرزندان فیانور در صورت موفقیت به تعقیب آنان بپردازند . او با مردمش دربارهء نیاز برن به کمک سخن گفت و به آنها خدمات بئور و خاندانش و دوستی طولانی آنها با الف ها را یادآور شد . اما کلگورم و کوروفین که در داگور براگولاچ از سرزمین هایشان رانده شده بودند و در مدت جنگ در دژ فینرود پناه گرفته بودند بنای مخالفت گذاشتند و مردم را علیه شاه تحریک نمودند. پس فینرود تاجش را به زمین افکند و گفت اگر هنوز کسی در کنار او می ایستد می تواند او را یاری کند چه او خود به تنهایی درصدد بود تا عهدش را انجام دهد و همراه برن می رفت چه کسی وفادار می ماند یا نه . ده تن از یارانش به او وفادار ماندند و سرکرده ی آنها ادراهیل از فینرود خواست تا تاج را تا زمان بازگشتش به کارگزار بدهد، به همین دلیل فینرود تاج را به برادرش اورودرت سپرد. بعدازظهر یک روز پاییزی بود که دوازده نفر نارگوتروند را ترک گفتند . در حوالی کوههای سایه به یک گروه از اورک ها برخوردند، پس شبانه آنها را کشتند . زرههای اورک ها را به تن کردند و صورتشان را با کثافت پوشاندند، و فینرود آهنگی خواند تا گوشهایشان درازتر شود و هیبت شان به مانند اورکها شود و با هیئت مبدل اورک ها گروه دوازده نفره از گذرگاه غربی بین "ارد ویترین " و "تار نو فوین " گذشتند . اما سائورون در برجش در "تول این گارهوت " از وجود آنها آگاه شد و خدمتکارانش را به کمین آنها گماشت تا آنها را دستگیر کردند و نزد ساحر پلید بردند. فینرود با سائورون جنگید، هرچند که قدرت فرزند فین آرفین بسیار بود و از قلمروی قدسی آمده و در زیر نور دو درخت قبل زا تاریکیشان راه رفته بود، اما سائورون مایا در طول سالهای طولانی خدمتش به مورگوت بسیار قدرتمند شده بود و پیروزی با او بود. فلاگوند در برابر تخت سائورون به زمین افتاد و سائورون لباس های اورکی شان را از آنها گرفت اما با دیدن چهرهء اصلی آنها نتوانست نام هایشان را حدس بزند پس دوازده یار را به داخل سیاهچالهایی در زیر " تول این گارهوت" انداخت . هر شب یکی از آنها توسط گرگی در تاریکی دریده می شد اما سائورون نتوانست نام ها یا قصدشان را دریابد چه همهء آنها به فرمانروایشان وفادار بودند. هنگامی که تنها برن و فینرود باقی ماندند، سائورون می خواست الف را تا آخر نگه دارد چه می دید او " نولدویی خردمند و توانا "است. اما هنگامی که گرگ به سراغ برن آمد فینرود آخرین توان و قدرتش را به کار بست تا زنجیرش را پاره کند و با گرگ در افتاد. حیوان وحشی را با چنگ و دندانش کشت اما خودش به شدت زخمی شد. سپس با برن سخن گفت : " من اکنون به جایگاه ابدیم در تالارهای بی زمان در فراسوی دریاها و کوههای آمان می روم و مدت زمان طولانی طول خواهد کشید تا دوباره در بین نولدور دیده شوم، و چنین باد که ما دیگر همدیگر را در مرگ یا زندگی ملاقات نخواهیم کرد، چه سرنوشت نژادمان از دیگری جداست. به درود". اینگونه فینرود فلاگوند وفادار ، فرمانروای نارگوتروند و پسر فین آرفین پسر فینوه در زیر برجی که خود ساخته بود جان داد. البته داستان برن و لوتین ادامه یافت چه در ساعت مرگ فینرود لوتین آوازی خواند و برن پاسخ آن را داد و لوتین و هوآن سگ شکاری والینور، سائورون را شکست دادند و برج تاریکش را برانداختند. اما برن را با اسیران آزاد شده نیافتند، در عوض او را محزون و اندوهگین بر فراز جسد فینرود، زیباترین خاندان فینوه یافتند. جسد فلاگوند را بر فراز تپه ای در جزیرهء خودش که با دیگر زیبا و پاک شده بود، به خاک سپردند، و مزار سبز فینرود فلاگوند، زیباترین شاهزادهء نولدور دست نخورده باقی ماند تا زمانی که زمین دگرگون شد و بلریاند زیر آبهای دریا مدفون گشت. اما فینرود دوباره همراه پدرش در زیر درختان الدامار قدم زد.



بازدید : 813
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
به نقل از سایت حلقه یگانه، لیست قطعات موسیقی متن قسمت آخر سه گانه هابیت اعلام شد. بر این اساس این آلبوم در دو نسخه معمولی و ویژه منتشر میشود که نسخه ویژه دارای دو قطعه بیشتر خواهد بود. لیست قطعات از این قرار است: نسخه معمولی: Disc 1 ۱. Fire and Water ۲. Shores of the Long Lake ۳. Beyond Sorrow and Grief ۴. Guardians of the Three ۵. The Ruins of Dale ۶. The Gathering of the Clouds ۷. Mithril ۸. Bred for War ۹. A Thief in the Night ۱۰. The Clouds Burst ۱۱. Battle for the Mountain Disc 2 ۱. The Darkest Hour ۲. Sons of Durin ۳. The Fallen ۴. Ravenhill ۵. To the Death ۶. Courage and Wisdom ۷. The Return Journey ۸. There and Back Again ۹. The Last Goodbye performed by Billy Boyd ۱۰. Ironfoot نسخه ویژه: Disc 1 ۱. Fire and Water ۲. Shores of the Long Lake ۳. Beyond Sorrow and Grief ۴. Guardians of the Three ۵. The Ruins of Dale ۶. The Gathering of the Clouds ۷. Mithril ۸. Bred for War ۹. A Thief in the Night ۱۰. The Clouds Burst ۱۱. Battle for the Mountain Disc 2 ۱. The Darkest Hour ۲. Sons of Durin ۳. The Fallen ۴. Ravenhill ۵. To the Death ۶. Courage and Wisdom ۷. The Return Journey ۸. There and Back Again ۹. Ironfoot ۱۰. The Last Goodbye performed by Billy Boyd ۱۱. Dragon-Sickness (Bonus Track) ۱۲. Thrain (Bonus Track)



بازدید : 760
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

سر این مک کلن در ویدئویی به همراه ریچارد آرمیتاژ، لوک اوانز، اورلاندو بلوم و مارتین فریمن اعلام کردند که مراسم افتتاحیه آخرین فیلم از سرزمین میانه، اول دسامبر در میدان لستر در لندن برگزار می شود و در این مراسم بازیگران هر ۶ فیلن حضور خواهند داشت.



ستاره های سه گانه ارباب حلقه ها در موزه
نوشته شده در چهار شنبه 12 / 8 / 1393
بازدید : 643
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

پیتر جکسون بارها اظهار علاقه کرده که دوست دارد یک موزه از ارباب حلقه ها در Wellywood داشته باشد . اکنون همکار فیلمسازش جورج لوکاس قصد دارد موزه ای که خودش آن را موزه هنرهای داستانی (Museum of Narrative Art) می نامد در شیکاگو احداث کند و گفته است که دوست دارد در این موزه از فیلمهایی که در آنها به میزان زیادی بر طراحی تکیه شده استفاده کند. لوکاس در طول برگزاری هفته ایده ها در شیکاگو به طور مفصل با چارلی رز درباره علاقه اش به هنرهایی داستانی( هنرهایی که بازگو کننده یک داستان هستند) صحبت کرد و این که دوست دارد مکانی برای نمایش دادن هنرهایی که او احساس میکند در جامعه امروزی ناشناخته مانده است دائر کند . این موزه شامل یک سینمای کوچک خواهد بود که در آن هنرهاو فنون و مهارت هایی که در ساخت و طراحی سازه ها مکانها و لباسها به کار برده شده به نمایش گذاشته خواهد شد . فیلمهایی که خود لوکاس ساخته بخشی از این نمایشگاه خواهد بود اما همانگونه که خود وی اظهار کرده از فیلمهای دیگر هم در نمایشگاه استفاده خواهد شد. لوکاس در این مورد به صورت ویژه از ارباب حلقه ها نام برده ونمایشگاه او پذیرای تعدادی ازطرح ها و سازه های عظیم فیلمهای جکسون خواهد بود که برای بازدیدکنندگان می تواند جالب باشد.



تعداد صفحات : 21